دبیر بخش هنرهای تجسمی
https://srmshq.ir/j9nfy1
میتوان جهان هستی را به درختی تشبیه کرد که سیارههای اصلیاش به مانند برگهایی زیبا و منحصربهفرد هستند که محکم در جای خود ایستادهاند و بهندرت از شاخه میافتند و یا از مدار خارج میشوند. برگهای ناپایدار همان خرده سیارهها معلقی هستند که با آمدن فصل پاییز از شاخه جدا میشوند؛ اما پاییز امسال توانست یکی از سیارههای اصلی را از مدار خارج کند، آن سیاره محمدرضا شجریان بود. گرچه خودش باغبان موسیقی سنتی ایران بود اما خزان او را از پای درآورد.
به رسم ادای احترام و دین به محمدرضا شجریان بخش هنرهای تجسمی در این شماره به وی پرداخته است، اگرچه در اولین شماره سال ۱۳۹۹ هم مجله سرمشق به او پرداخته بود.
- مهران رضا پور هنرمند و مدرس دانشگاه یادداشتی تحت عنوان «دلسپردگیام از سر عادت نبود» ارائه کرده است که ابتدا مثل خیلی از هم سن و سالانش که سالهای زیادی از جوانی و میانسالی خود را با صدای خسرو آواز ایران زندگانی کردهاند شروع کرده است و با مرور خاطرات به توصیف ویژگیهای منحصربهفرد صدا و استعداد وی پرداخته است.
- حجت گلچین، دکترای مرمت ابنیۀ تاریخی، از منظر پژوهشگری که زندگانی شجریان را کاویده و دستی هم بر آتش موسیقی و خوشنویسی دارد در گفتوگویی صمیمانه با سرمشق ایده اصلی این گفتوگو را بر پرهیز از ترسیم چهرهای اسطورهای از شجریان یا دامن زدن به وجود چنین تصویری در اذهان قرار داده و به ترسیم حقایق روشن و بهحق از وجود وی پرداخت.
- سیما حبیبی پژوهشگر حوزه هنر و نویسنده همراه و همیشگی این بخش یادداشتی تحت عنوان«نشانه گرفتن دل زیبای آدمها» نوشته است که محور اصلی را نیت محمدرضا شجریان در راه خدمتش به هنر ایران مدنظر قرار میدهد. آنچه انسانها را از هم متفاوت میکند و راه و تأثیر آنها تا ابد در جهان و در یادها ماندگار میکند، نیت است که یا می ساز و یا تخریب میکند.
- «ای نفس انس» عنوان یادداشت گلاره پورحسنی هنرمند طراح لباس می باشد که در شمارههای قبل مهمان گفتوگو این بخش بوده است. حال وی دست بر قلم برده است تا با دانش خود در حوزه تخصصی که مدتها به تحصیل و تجربه پرداخته است به بررسی طرح و رنگ لباسهای گروه موسیقی محمدرضا شجریان در چندین اجرا وی بپردازد.
دبیر بخش سینما
https://srmshq.ir/jbfqcw
نگاهی به چهرۀ اجتماعی، فرهـنگی و هنری «محمدرضا شجریان» در گپ و گفتی صمیمانه با:حجت گلچین
***
از همان آغاز قرار نبود گفتوگویی به روال معمول داشته باشیم؛ یعنی مصاحبهکنندهای در یک سوی میز بپرسد و مصاحبهشوندهای در سوی دیگر آن پاسخ دهد. موضوع «محمدرضا شجریان»، عرصۀ گستردهای برای بحث، واکاوی و تبادلنظر بود تا زمینهای برای پرسش و پاسخ؛ دستکم برای من! به همین روی، ترجیح دادم بهجای پرسش و پاسخ، بحث را به سمت گپوگفتی دوستانه پیش ببریم که در آن مصاحبهکننده و مصاحبهشوندهای نباشد. این شد که در دیداری صمیمانه، در شامگاهی پاییزی، با حجت گلچین، ساعتی را دربارۀ شجریان گپ زدیم. موضوع «محمدرضا شجریان»، موضوعی نیست که بتوان، یا حتی بنا باشد در این گفتوگو به شکل جامعی به آن پرداخت؛ اما تا آنجا که گنجایش بحث و زمانمان به ما اجازه داده، کوشیدهایم که به زوایای گوناگونی از او پرداخته و گوشههایی تاریک و شاید کمتر بحث شده از زندگانی و شخصیت اجتماعی- هنری او را بکاویم.
رویکرد اصلی هردوی ما در این گپوگفت، پرهیز از ترسیم چهرهای اسطورهای از شجریان یا دامن زدن به وجود چنین تصویری در اذهان است؛ بنابراین در سیر گفتارمان، همواره با نگاهی منصفانه و البته تحلیلگرانه با موضوع «محمدرضا شجریان» برخورد کردیم تا خوانندۀ گرامی، به دریافت و استنتاج خود از آنچه بهعنوان «محمدرضا شجریان» وجود دارد، برسد. البته لازم است یادآور شوم که این گفتار بههیچروی بنا ندارد که شناختنامهای از شجریان پیش رو بگذارد؛ اما میتواند سنگ بنایی برای این شناخت و گامی در جهت رسیدن به آن به شمار آید. در نتیجه این گفتار را باید مروری تحلیلی بر چهرۀ «محمدرضا شجریان» از دو زاویۀ متفاوت دانست:
حجت گلچین، دکترای مرمت ابنیۀ تاریخی، از منظر پژوهشگری که زندگانی شجریان را کاویده و دستی هم بر آتش موسیقی و خوشنویسی دارد؛ از شجریان گفته است. بنده نیز کوشیدهام تا بیشتر به وجهۀ اجتماعی- مدنی و البته هنری او بپردازم. نتیجۀ این گپوگفت، پیش روی شما قرار دارد. شما را به خواندن آن دعوت مینمایم.
***
کورش تقیزاده: بسیار خشنودم از اینکه مجالی پیش آمد تا دوباره با هم گپ و گفت کنیم. اجازه دهید از چهره و بهاصطلاح شمایلِ شجریان آغاز کنیم تا دریچهای باشد برای رسیدن به شخصیت فرهنگی- هنری او. تصویری که من از شجریان در ذهن دارم، شمایل هنرمندی مردمی است. البته منظورم هنرمند مردمی در معنای درست و دقیق آن است. به این معنا که هنرمندی برخاسته از دل مردم که همگام با مردم گام برمیداشت و حتی همگام با حرکتهای درست یا اشتباه مردم، در ابعاد اجتماعی پابهپای آنها میآمد. البته لازم است در اینجا عنوان کنم که همۀ حرکتهای مردمی هم مبتنی بر اندیشه نبوده است. اتفاقاً مبتنی بر احساس و خشمهای فروخوردۀ اجتماعی- روانی بوده است. هنرمندان مردمی نظیر شجریان، به هر نحو، با این حرکتهای اجتماعی مردم، همسو و همگام شدند و به یک معنا شاید بتوان گفت که...
حجت گلچین: بهنوعی سیاسی شدند!
تقیزاده: اتفاقاً نمیخواهم از اصطلاح سیاسی استفاده کنم. عامدانه از به کار بردن اصطلاح سیاسی در ارتباط با شجریان میپرهیزم تا بهتر بتوانیم او را تحلیل کنیم. من چهرۀ شجریان را خیلی سیاسی و سیاستزده نمیبینم. بیشتر روی اجتماعی بودن او تأکید دارم. به این معنا که وجهه و جایگاه مردمی پیدا کرد و در بزنگاههای مختلفی که در تاریخ معاصر ایران تجربه کرده است، با مردم همراه شد. مثلاً یک دورهای شب نورد از آلبوم چاووش را میخواند: «تفنگم را بده تا ره بجویم» یا در دورۀ دیگری تصنیف «تفنگت را زمین بگذار» را میخواند. یا واکنشی که در ارتباط با رخدادهای دهۀ پیش نشان داد. ما میبینیم که در بزنگاههای گوناگون، موضع شجریان، موضع مردم بود و همپای آنها حرکت کرد. الزاماً هم حرکت مردم، بهعنوان کنش تودهها، حرکت در مسیر درستی نیست؛ چون تودهها، اغلب در مسیر اندیشهورزانهای حرکت نمیکنند و راه درست را نمیروند. درحالیکه روشنفکران و هنرمندان روشنفکر، عمدتاً یک گام جلوتر از جامعه حرکت کرده و تودهها را در مسیری که خود میروند، هدایت میکنند. (بماند که گاهی شکاف عمیق بین تودهها با روشنفکران سبب شده است تا آنها به دنبال طبقۀ الیت جامعه حرکت نکرده و راه خودشان را بجویند.) از این منظر، شجریان، هنرمند روشنفکری نبود و خودش هم ادعای روشنفکری نداشت. یک گام جلوتر یا عقبتر از مردم نبود. پا به پای مردم میرفت.
گلچین: با اینکه با بخش زیادی از فرمایشات شما موافقم؛ اما فکر میکنم شجریان در دل جریاناتی قرار گرفت که از دهۀ پنجاه شروع شده و به انقلاب ۵۷ رسید. «چاووش» نمود این خط بود. جریانی که شجریان در آن قرار گرفت، الزاماً در انقلاب تعریف نمیشود؛ بلکه از دهۀ پنجاه و در کنار «هوشنگ ابتهاج» تعریف میشود. البته برخلاف خیلیها من نمیخواهم باز شجریان را به همین جریان تقلیل دهم. در یادداشتی که برای ویژهنامۀ شجریان با عنوان «شجریانِ معلم» برای همین مجله نوشتم هم اشاره کردم که او از همان ابتدای شروع کارش، دغدغۀ کار فرهنگی و دغدغۀ هنر را داشته است؛ یعنی دغدغۀ آواز دارد. شجریان جنسی از حقیقت را دریافت کرده که شاید کمتر هنرمندی در این حوزۀ موردِ بحثِ ما به آن درک و دریافت رسیده باشد؛ یعنی به معرفتی رسید که او را متفاوت کرد. همیشه هم دنبال مسیری بود که راه را برای این جریان معرفتی باز کند. این مسیر با حضور هوشنگ ابتهاج _که آن زمان (دهۀ ۵۰) در رأس بخش موسیقی رادیو بود_ فرصت ظهور و بروز بهتری یافت و البته فضا برایش بازتر شد. بههرحال خود ابتهاج و همینطور لطفی هم گرایشهایی داشتند...
تقیزاده: هر دو یک دورهای گرایشهای چپ و مارکسیستی داشتند و تودهای بودند.
گلچین: بله. حتی جدای از موضع سیاسیشان، شخصیتهای متفاوتی بودند. ابتهاج از نظر خیلی از اهالی فن، در بحث شعر شخصیت قابل قبولی است. شجریان، حتی قبل از ابتهاج و لطفی هم حضوری غیر قابل انکار داشته است. در برنامههای جدیتر مربوط به موسیقی مثل جشن هنر شیراز، از سال ۱۳۴۹ وقتی میخواهند انعکاس درستی از موسیقی اصیل ایرانی ارائه کنند، در کنار سایر بزرگان و پیشکسوتانِ موسیقی، به سراغ شجریان میآمدند. از همان زمانی هم که وارد رادیو میشود، با نورعلی برومند، احمد عبادی، فرامرز پایور، جلیل شهناز و با هرکس دیگری که کار میکند، از هر بوستانی، گلی میچیند و با نبوغی که داشته، میتوانسته اینها را در مسیر رهیافتی از حقیقت _که همیشه دنبالش بود و به نظر من به آن رسید_ بچیند و به سرمنزلی برساند؛ بنابراین من شجریان را از همان ابتدا به لحاظ هنری متفاوت میدیدم. خیلی نمیخواهم بهشخصه در اینجا وارد بحث سیاسی- اجتماعی مربوط به او شوم. اگرچه کسی نمیتواند منکر شود که او هم بهعنوان یک انسان مواضعی داشته است. وقتی میگویم «شجریانِ معلم»، یعنی اینکه او بهعنوان یک عضو فعال در جامعه، نقشی مؤثر دارد.
تقیزاده: اساساً معلم در معنای درست و دقیقش باید نقش کنشگر اجتماعی داشته باشد.
گلچین: دقیقاً. وقتی هم که در جریان انقلاب قرار میگیرد، قطعاً جایگاه جدیتری نسبت به کسانی که در عین توانایی و منزلت خوانندگیشان، در فیلمفارسی یا در کابارهها هم میخواندند، یا اساساً خوانندههای بزمی و محفلی بودند، داشت و از جنس دیگری بود. البته که بنده لابد متأثر از ذائقه و سلیقهام صحبت میکنم؛ اما بهعنوان یک پژوهشگری که تاریخ موسیقی را مطالعهکرده است، اینقدر منصف هستم که سلیقهام را در نظرم دخالت ندهم.
وقتیکه دهۀ پنجاه و جریان ابتهاج و لطفی و... فرا میرسد، شجریان مسیر تازهای پیدا میکند. انگار زمینۀ مساعدتری برایش فراهم میشود تا چیزی که دنبالش هست را بهتر ارائه کند. بعضیها شجریان را تقلیل میدهند به شجریانِ بعد از انقلاب، درحالیکه پیش از انقلاب هم شجریان، شجریان بود. همان قبل از انقلاب هم پرچمدار بود و همان قبل از انقلاب هم به لحاظ تکنیکی و فرم آواز و موسیقایی و هم به لحاظ محتوا، یکهتاز بود. در دورۀ انقلاب هم با شکلگیری کانون چاووش و یارانی که پیدا میکند، به متن جامعه میآید. این همان ویژگی است که خیلی از هنرمندان آن زمان از آن فاصله داشتند. گروهی به دلیل محافظهکاری و گروهی هم به دلیل عدم دخالت در سیاست، ترجیح میدادند همان بزم و محفل خودشان را داشته باشند؛ اما شجریان در این تحولات به تودۀ مردم نزدیکتر شد؛ ولی در عین حال، در همین جریان هم باز هوشمندانه رفتار میکند. چنانکه در جریان کنسرت دانشگاه ملی (شهید بهشتی) وقتی میبیند که حزب توده برای کنسرتش تبلیغ کرده، به شدت اعتراض میکند؛ یعنی همان موقع هم مواظب بوده تا جریان و حزبی مصادرهاش نکند و در یک جریان کلی، با انقلاب و احساسات «تودۀ مردم» و نه «حزب توده» همراه و همدل میشود و حواسش هست که برچسب خاصی به او زده نشود. درحالیکه لطفی اینطور نبود. زمانی گرایشهای چپ رادیکال داشت، در زمان جنگ با حسین علیزاده به جبههها رفتند و بعد از آن هم یک دورهای درویش مسلک شد. من همیشه مواظبت میکنم که در عرایضم شجریان به یک چهرۀ سیاسی تقلیل پیدا نکند. البته که او نسبت به خیلی از همدورهایهای خودش، به این دلیل که «هنر» را به معنی واقعیاش دنبال میکرد، عملکرد و مواضعش وجهۀ سیاسی بیشتری هم میگیرد. شجریان معلمی برخاسته از مکتب و جریانی به نام «دانشسرا» بود... از آنجا که پدر و پدربزرگ من هم معلم و درس آموختۀ همین مکتب بودند، خوب میتوانم دغدغۀ او را به عنوان یک معلم بفهمم... . جریان دانشسرای مقدماتی، در همین شهر خودمان، کرمان، کسانی مثل عطا احمدی، پرویز شهریاری، باستانی پاریزی و... را به جامعه تحویل داده است. اینها کسانی بودند که نمیتوانستند بیتفاوت باشند. نسلی بیتکرار از تأثیرگذارترین و عاشقترین معلمان ایران، همچنانکه قبلاً هم در یادداشتی عرض کردهام، از دل این جریان بیرون آمدهاند. شجریان هم از دل همین جریان بیرون آمده بود و نمیتوانست بیتفاوت باشد. عدهای مغرضانه از تداوم حضور شجریان در عرصۀ موسیقی بعد از انقلاب، در قیاس با برخی همحرفهایهایش از جمله گلپایگانی و ایرج که خانهنشین شدند، بهرهبرداری کرده و به او برچسب حکومتی میزنند!
این درست است که کسانی در این دوره خانهنشین شدند و دیگر نتوانستند کار کنند، اما هزینۀ این خانهنشینی را شجریان نباید بپردازد. او جزو معدود کسانی بود که پیش از انقلاب به فضاها و جریاناتی که از سوی انقلابیون، «مبتذل» نامیده میشدند ورود پیدا نکرده بود از همینرو، علیرغم همۀ سنگاندازیها، به دشواری توانست مسیری را برای موسیقی بگشاید. شما در بین کارهایی که شجریان خوانده، یک تصنیف پیدا نمیکنید که در آن، یک کلمه یا عبارت «سفارشی» باشد. تصنیف «جانان من بنشین و بشنو...» که سراج خوانده است و خیلی هم گل کرد را خواسته بودند که آقای شجریان بخواند. تصنیف بسیار خوبی هم هست و خوب هم آهنگسازی شده است. شجریان این تصنیف را نخواند. من با توجه به اینکه زندگی او را کاویدهام، میدانم که به دلیل عبارتها و کلمههایی که در آن است، آن را نخواند تا از طرف هیچ جریانی مصادره نشود.
***
عکس: مژده موذنزاده
*متن کامل این مطلب در شماره چهل و پنجم ماهنامه سرمشق منتشر شده است.
https://srmshq.ir/imdnjc
صدای شجریان با من ایرانی همان پیوندی را برقرار میکرد که معراج سلطان محمد نقاش یا سیاهمشق میرزا غلامرضا. خودم را به خودم یادآوری میکرد. خودم را به خودم میشناساند
***
من مثل خیلی از ایرانیهای دیگر، با صدای شجریان زندگی کردهام.لحظاتی را گذراندهام که اگر صدای شجریان نبود نمیدانم آن لحظات چه رنگ و بویی داشتند و اصلاً آیا رنگ و بویی داشتند؟
اولین بار بهار سال ۵۹ بود که صدای شجریان را نه از رادیو تلویزیون که از کاستی شنیدم که دوستی هدیه داده بود. جوانک شانزده هفده سالهای بودم و شبها در حیاط خانه، سرمست از بوی گل محمدی و یاس باغچه، به صدای شجریان گوش میسپردم که میخواند: قاصد روزان ابری، داروگ
کی میرسد باران؟
نمیدانم چه سِحری داشت این صدا که یک تابستان فقط به آن گوش دادم و خسته نشدم.
بعد از آن صدای شجریان بخشی جدا نشدنی از زندگیام شد. منتظر بودم که کاست جدیدی از او به بازار بیاید. مشتاقانه میخریدم و باز یکی دو ماه را با آن سر میکردم.
وقتی که بیقرار و مشتاق، در کوچه پسکوچههای هنر پرسه میزدم و لحظاتم را با طراحی و نقاشی و شعر و کتاب پر میکردم صدای شجریان همیشه همراهم بود. ضبط را روشن میکردم و آواز شجریان پخش میشد و من در حال طراحی دیگر حتی صدایش را نمیشنیدم اما عطر این صدا در جانم مینشست. درست مثل شبهایی که با عطر گل محمدی به خواب میرفتم و نمیدانستم رویاهای رنگینم مربوط به بوی گلی است که حتی یادم میرود آبش بدهم.
سال شصت و چهار در دانشگاه قبول شدم و این سرآغاز آشنایی من بود با هنر قلمزنی. یک شیفتگی و سرسپردگی جدید که هنوز هم ادامه دارد. استادم مثل پدر بود. مهربان و دلسوز؛ و هرآنچه یاد داشت به من هم یاد میداد. از کلاس که به خانه برمیگشتم در کارگاه کوچکی که گوشه اطاق ردیف کرده بودم مینشستم و چکش میزدم و در همان حال صدای شجریان از ضبط پخش میشد. مجموعه خوبی از نوارهای شجریان تهیه کرده بودم که با بینظمی دورو بر ضبط انداخته بودمشان و از صبح که برمیخاستم تا شب که میخوابیدم بیوقفه گوش میکردم. نوارهای دیگران هم بود، شهرام ناظری، بنان، افتخاری و پریسا و ...که همه راهم دوست داشتم؛ اما هیچوقت نمیتوانستم مدتی طولانی خودم را از شنیدن صدای شجریان محروم کنم. بخصوص وقتی قلمزنی کار میکردم.
این دلسپردگی از سر عادت بود یا رمزی در هنر شجریان وجود داشت که مرا مفتون خودش میکرد؟ بعد از سالها به این فکر میکنم که بعضی چیزها عادت نمیشوند. اصلاً عادت این چیزها را خراب میکند من به صدا و هنر شجریان از سر عادت گوش نمیکردم. بلکه آواز او در هماهنگی کامل با روح هنر سنتی قرار داشت. نمیخواهم بگویم که موسیقی سنتی چون سنتی است و برخاسته از همان فرهنگی است که نگارگری و تذهیب و قلمزنی در آن رشد کرده پس باهم هماهنگ هستند. صرف سنتی بودن دو هنر را باهم و با انسان هماهنگ و هماوا نمیکند بلکه این هماهنگی وقتی صورت میگیرد که هردو هنر برخاسته از دل باشند. ترکیبی از صداقت هنرمندانه، دانش و مهارت است که ایجاد هماهنگی میکند و بر دل مینشیند. چهبسا اتفاق میافتاد که موسیقیای با وجود مهارت بالای نوازندهاش مرا دلزده میکرد. در حین کار حس میکردم چیزی آزارم میدهد و ارتباطم را با کار قطع میکند. برمیخاستم و ضبط را خاموش میکردم.
نه نقطه اشتراک سنتی بودن نبود. چراکه دریاچۀ قوی چایکوفسکی و سمفونی ده بتهوون هم همین تأثیر را بر من میگذاشت؛ اما صدای شجریان با من ایرانی همان پیوندی را برقرار میکرد که معراج سلطان محمد نقاش یا سیاهمشق میرزا غلامرضا. خودم را به خودم یادآوری میکرد. خودم را به خودم میشناساند.
من از بخشی از موسیقی امروز ایران تنفر دارم. بخشی که به مبتذلترین شکل ممکن جلوه و جمال معشوق زمینی را وصف میکنند یا با دایره و تنبک و رقص دستمال دور سرشان میچرخانند و از خیانت معشوق میخوانند و یا آنها که از سختی و رنج روزگار گلایه سر میدهند و زنجموره میکنند و غم و بدبختی و بدبینی را نشر میدهند. این موسیقی آدم را به خمودگی و بیحالی و بیحرکتی دعوت میکند؛ و حالا که نه موسیقی موسیقی است و نه صدا، صدا و از همه بدتر محتوای مبتذل آن است، ارزش کار شجریان بیشتر معلوم میشود که هیچگاه از غم و ناامیدی و بدبینی نخواند.
شجریان جاودانه میماند چون حلقهای از زنجیر هنر ایرانی است در ارتباط با حلقههای قبل و بعد از خودش؛ و این زنجیر فقط موسیقی نیست. کلیت هنر ایرانی را شامل میشود. ادبیات و موسیقی و معماری و فلزکاری و...همه اینها جزئی از کل هنر ایرانی هستند که یک دیدگاه متعالی بر آنها حاکم است
https://srmshq.ir/9zqj30
محمدرضا شجریان، خودش را دور از آدمها نمیدید. او خود را حتی نزدیک به آدمهای پرتلاش در روزهای دور میدید. آدمهایی که در زمان خودشان تلاش میکردند تا مثل خودش نیکیهای انسان را با کارهایشان نشان دهند
***
خیلی از آدمها در دوران زندگی خود به دنبال این هستند که چطور خود را جاودانه کنند؛ اما بعضی از آنها هیچوقت به این رویای خود دست پیدا نمیکنند؛ و در مقابل افرادی هستند که بدون هیچ تلاشی سرانجام به جاودانگی میرسند. سؤال این است: آیا برای جاودانه شدن باید تلاش دنیایی کرد؟ و این چه چیزی است که آدمها را به جاودانه شدن میرساند؟
انسانهای خیلی زیادی بودهاند که راههای زیادی رفتهاند ولی به این سرانجام نرسیدند. اشتباه آنها کجا بود؟ چرا نتوانستند به آرزویشان برسند؟ و چرا افرادی که تلاشی برای جاودانه شدن نکردند، بهراحتی به این مقام رسیدند؟
محمدرضا شجریان، نامی آشنا برای مردم ایران. نامی ماندگار در تمام دورانها. نامی در جوار دیگر نامهای جاودانه در ایران. او از عشق به آوازهایش بسیار صحبت کرده و در مورد چیزهایی حرف میزد که از زبان افرادی حتی در مقامهای بالاتر شنیده نشده بود.
این چیزی که او را ماندگار کرد، صدایش نبود؛ بلکه نیت او برای آوازش بود.
مگر برای خواندن آواز باید نیت کرد؟ برای هر کاری باید هدفی داشت. نیت همان هدفی است که ما در کارمان برای رسیدن به آن استفاده میکنیم. هیچ کاری فقط به دلیل بهتر انجام دادن، ماندگار نمیشود. چیزی که آن کار را ماندگار میکند، این است که ما آن کار را انجام میدهیم تا چه بشود؟
محمدرضا شجریان، وسیلهای داشت تا با آن کارهای بسیاری انجام دهد. صدایش استعداد خدادادی برایش بود و او میتوانست با فراغ خاطر فقط از آن برای کارهای خیلی سطحی استفاده کند. آوازهای بازاری و باب دل آدمهای بیتفکر بخواند و پولش را بگیرد. اما او به چیز دیگری فکر کرد؛ به اندیشه کردن، به بزرگ شدن، به آدم نیک شدن. هدف او از آوازش رسیدن به عالیترین صفات درون آدمها بود. او میخواست آواز بخواند تا شنوندهها، به تاریکیهای درونشان نگاه کنند؛ نه تاریکیهای غفلت بلکه تاریکی ویژگیهای زیبایی که در فشار روزگار فراموش شده و کسی متوجه آنها نیست.
محمدرضا شجریان، خودش را دور از آدمها نمیدید. او خود را حتی نزدیک به آدمهای پرتلاش در روزهای دور میدید. آدمهایی که در زمان خودشان تلاش میکردند تا مثل خودش نیکیهای انسان را با کارهایشان نشان دهند. آدمهایی مثل حافظ، سعدی، آدمهای کمتر آشنا اما ماندگار در رسمها مثل آوازخوانهای محلی.
او از آنها شعرهایشان را میگرفت و با آوازش به درون آدمها میفرستاد. آوازش به دل همه مینشست، چون او میدانست هدفش دقیقاً کجای وجود آنهاست. او میدانست میخواهد با آوازش دل زیبای آدمها را نشانه بگیرد و حرفهایی به دل آنها بنشاند که به آنها بگوید زیباترین وجودها مال شماست.
آواز شعرهای بزرگان، شعرهای آدمهای عاشق مردم، آدمهای نگران زیباییهای در فراموشی رفتۀ وجود مردم… در صدای او میپیچید و مثل آرش کمانگیر تمام نفسش را میداد تا پهنترین وسعت را در دل آدمها روشن کند. ما او را دوست داریم چون ما را میدانست. او بلد بود چطور روشنی ببخشد به تاریکی نشسته بر صفات وجودمان که حالمان را خوب میکند. او شعرهایی میخواند که دلمان را به جاهایی میبرد که شاید هیچوقت در رویایمان به آن فکر نمیکردیم.
به ما یاد میداد میشود در حال بد، باز هم خوب بود. میشود همه چیز را دوباره دید. میشود فقط با نیکیهایمان زیباترین چیزها را دوباره بسازیم. خوب باشیم و بدی را رسوا کنیم. حافظ فکرش به صدها سال بعد میرسید که آدمی خواهد آمد که مثل خودش به فکر بهشت جاویدان درون آدمها هست. او میدانست کسی خواهد آمد که مثل خودش تلاش میکند درون آدمها را با شعری و آوازی روشن کند.
و حتماً محمدرضا شجریان هم میدانست کسی بعد از خودش میآید که مثل خودش به فکر دل آدمها خواهد بود. او هم میخواهد آدمها را زیبا کند و باید منتظر یادگار جاودانۀ بعد باشیم.
کسی چه میداند شاید ما همان آدم بعدی باشیم. ما برای حال خوب دل آدمها چهکار میکنیم؟
در این روزهایی که جسم این یادگار جاودانه، از بین ما رفت، هر کسی تلاش میکند نشان دهد علاقۀ دلش به این جاودانه چه اندازه بوده و با هر هنری که دارد، این را میگوید:
ما برای یادگارهای جاودانهمان چه کاری کردیم؟
منابع:
۱. Www.irana.ir
۲.eghtesaad۲۴.ir
۳. Shop ckakaame.ir
۴. Www.ebaraat.ir
۵. Www.bartarinha.ir
۶.persianv.ir
https://srmshq.ir/ro85dh
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو...
***
زمانی که نقش بتهجقه را طرح میزنی، تصنیف » بت چین »، منحنیاش را روانتر میکند.
و این رازِ همهدان همین است که موسیقی، همراستا و حتی تعالی دهنده همه هنرهای دیگر است.
که از جایگاهش در تئاتر و در سینما، گفتنیها بسیار است و حضور پررنگش در تعالی هنرهای دستی و در نهایت هم تبادل و تعامل و حتی تعالیتش در شعر که غیر قابل انکار است.
ما کودکیمان را در دهه شصت گذراندیم، در دورانی که هویت موسیقی ترکیبی معنایی و عمیق با اصالت راستینش داشت. در دوران درس و دانشگاه هم آواز ایرانی و غزلهای سعدی و صدای روحبخش استاد شجریان و سنتور مشکاتیان، همراه جداییناپذیر هر پیچ و تاب اسلیمی و ختایی و هر نقش و طرحمان بود.
مگر امکان دارد که در درس و مشقمان در رشته هنرهای سنتی، چیزی بهجز موسیقی آوازی و در آواز سنتی چیزی بهجز صدای خسرو آواز، آراممان کند؟
در حال نیز به هر زمان و مکانی، تمامیت تعالی هنر را گاه و بیگاه با صدای خسرو آواز عجین شده لمس کردیم...
چیزی که میماند این است که تمامی هنرها در بطن خود یک معنا و عمق مشترک دارند و طرز نمود و نوع بیان آنهاست که تفاوتهای ساختاری و اسمی و قالبی را به وجود میآورد،
و در این میان، در موسیقی آوازی، علاوه بر آنکه به شعر و کلام، اعتبار و معرفت میبخشد، نوعی پیوند معنایی را با تکتک آثاری که از بطن هنر سر برآوردهاند، میتوان دید و در این میان صدای خسرو آواز ایران است که با هوشمندی در انتخاب اشعار و واژهها و با توانمندی در اجرا و در تأثیرگذاری، شاکله اصلی این پیکره را تشکیل میدهد. در همین مقال و مثال؛ میتوانیم خوشرقصی و چیدمان ریتمیک بادامهای خمیده بر سطح ترمه را، در غنای ناب تصنیف «رندان مست»، مشاهده کنیم، آن زمان که استاد از عمق جان رج میزند که «مستان سلامت میکنند، جان را غلامات میکنند...»
و یا در احوال و مقالی دیگر، در عبور نرم اسلیمیها و ختاییها و ترنجها، میتوان یکایک واژههایی را لمس کرد که استاد با قدرت آوازش میخواند؛ » صنما جفا رها کن،...»
و یا اصلاً مگر میشود که اینهمه کاشی رنگبهرنگ و نقش به نقش و آن هندسه موزون مقرنسها و صلابت گنبدها، با آن فرازوفرود تحریر حنجرۀ ملکوتی استاد آواز، نسبتی نداشته باشد؟؟؛ آن دم که از عرش موسیقی آواز میدهد؛ «گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو،...»
و در نهایت و خاتمۀ کلام همین بس؛ که زمانی که نقش بتهجقه را رج میزنی،... تصنیف «بت چین» منحنیاش را روانتر، زیباتر و اصیلتر میکند...
«ای نفس انس تو احیای من...»
خوابت آرام خسروا و مسیرت هرگز بی رهرو مباد...